قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۱/۲۹
    4*4

آقارضا رفت

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ب.ظ

بچه که بودم یه خرگوش عروسکی داشتم

جنسش از پولیش پرزکوتاه بود و رنگش هم ترکیبی از لکه های رنگی بنفش و سفید و طوسی و زرد و ...

چند باری حین بازی گوشش کنده شده بود و مامان برام مرمت کرده بود، یه چشمش هم تو یکی از دعواهایی که با خواهرم کردم کنده شد و گم شد بجاش دکمه دوختم برا همین چشاش تا به تا بود

اسمشو گذاشته بودم آقارضا

نمیدونم چرا! اصلاً یادم نمیاد چرا این اسمو روش گذاشته بودم

وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدم آقارضا دیگه حسابی کهنه و کثیف و داغون شده بود ولی همونطوریش هم انیسم بود

وابستگی بیش از حدم به اون عروسک درب و داغون باعث میشد فک و فامیل فکر کنن عروسک دیگه ای ندارم یا والدینم نمیتونن یه بهترشو برام بخرن

خوبیش این بود که دلشون میسوخت و برام عروسک میخریدن

ولی من هیچکدومو دوست نداشتم و همچنان آقارضا همراه همیشگیم بود

و البته هرچی وابستگیم و علاقه م بهش بیشتر میشد، مامان و بابا بیشتر در مقابلش گارد میگرفتن و من هیچوقت نفهمیدم چرا

یه روز با خونواده عمه م رفتیم حاشیه یه رودخونه برا پیک نیک

یه رودخونه کم عمق و در عین حال خروشان طوری که نمیتونستیم توش بایستیم و فشار آب تعادلمون رو به هم میزد

من که اجازه نداشتم بیرون از خونه هم عروسک همراهم ببرم اون روز آقارضا رو قایمکی بردم

خوب یادم نیست که دقیقاً چی شد

فقط اینو یادمه که بابا بابت موضوعی ازم عصبانی شد و برای تنبیهم آقارضا رو از بغلم کشید 

تمام انرژیش رو تو بازوهاش جمع کرد و با همه قدرتش اون خرگوش درب و داغون و بخیه خورده با اون چشمای تا به تا رو پرتاب کرد تو دور ترین نقطه ممکن

اون طفلکی افتاد توی آب رودخونه و به سرعت ازم دور شد

و من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود

تا وقتی برسیم خونه بی وقفه گریه کردم 

مامان خونه مونده بود. وقتی رسیدیم و منو اون حال دید و علت گریه هامو پرسید

بابا گفت عروسکش از دستش ناراحت بود، رفت!!! واسه اون گریه میکنه

من همونطوری با گریه گفتم رفت؟؟؟ نخیر! بابا خانم (لفظی که تو اوج عصبانیت به بابا میگفتم) پرتش کرد تو آب

یه دست کتک مفصل هم اونجا از مامان خوردم بابت گریه کردن!

یه کم بعدش از فرط گریه خوابم برد

بیدار که شدم مامانم برا دلجویی گفت: این همه عروسک نو و قشنگ داری.

اون از بس مواظبش نبودی و پاره و کثیفش کرده بودی ازت ناراحت بود، رفت!!!

کفری شدم گفتم: نرفت!!! بابا خانم انداختش دور. اون منو دوست داشت، نمیرفت

مامان گفت تو اونو دوست داشتی نه اون تو رو. اون فقط یه عروسک بود،

عروسکا نمیتونن کسیو دوست داشته باشن.

حالا هم دنیا به آخر نرسیده که! یه عروسک دیگه بردار نخواستی یکی دیگه برات میخرم. 

عصبی بودم از اینکه هیچکس حرفمو نمیفهمه. مدتی با همه قهر بودم

تا اینکه کم کم وسعت دنیای بچگی و تنوع وقایع باعث شد فراموشش کنم یا حداقل تو ذهنم کمرنگ بشه و از اولویت خارج بشه

چند روز پیش دیدم یکی داره درمورد جغد با شایدم لاشخوری که خودش دور انداخته میگه :

«پا گذاشت تو زندگیم، پاشو پس کشید، دور شد. صبر کرد...سوختنمو دید و رفت»

یاد اون عروسک خرگوشم (آقارضا) افتادم.

دلم میخواست بهش بگم :

"اون جغده دوستت داشت، نمیرفت!

اون مثل یه عروسک، نه اومدنش دست خودش بود نه رفتنش!

اگه تمام انرژیتو نوک انگشتت جمع نکرده بودی

و با تمام قوا پرتش نکرده بودی به دور ترین نقطه ی ممکن،

خودش پای رفتن نداشت.

حتی اگه چشمشو کنده بودی و گوشش بخیه خورده بود و تنش کثیف شده بود"

من که اینا رو نگفتم بهش، ولی انگار خودش فهمیده زندگیش بدون جغد و لاشخور آرامش بیشتری داره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۱۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی