قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۱/۲۹
    4*4

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مهمونی 

خیلی خوبه. 

مخصوصن اگه با دعوت رفته باشی

عزیز میشی، ازت پذیرایی میشه، کار و زحمتی هم ک به عهده ت نیست...

اگه از قبل هم عزیز بوده باشی که دیگه قابل وصف نیست خوشی مهمونی

اما...

یه وقتایی از طرف کسی دعوت میشی که عزیزش نیستی!!! 

یا به زور خودتو تو زندگیش و دلش جا کردی

یا یه رابطه کاری یا فامیلی به هم وصلتون کرده

یا از این آدماس که با همه مهربونه حتی اگه عزیزش نباشن...

چی میشه ک دعوت میشی؟

یا احساس دین و تکلیف نسبت بهت داره

یا یه نسبت خونی یا قومی به پشتوانه یه سری سنت و رسم و تعارف باعث میشه تو رو دروایسی قرار بگیره

یا از ترحم و لطف کردن و بزرگی کردن خوشش میاد و واسه اینه که دلش میخواد پذیرای تو باشه

یا هر چی...

با کلی ذوق و شوق میری که شاهد مهمون نوازی کسی باشی که دعوتت کرده

اولش خوبه

مهمونیه خب...

عزیزی، پذیرایی میشی، احترام میبینی...

اما ...

یهو به خودت میای میبینی وسط کوچه ای!!!

چرا؟

صاحب خونه شاید از لطف خسته شده

یا شاید اعصابش از جای دیگه خط خطیه

یا شاید مهمون عزیزتری داره براش میاد

یا شاید توی تو چیزی دیده حس کرده لایق لطف و مهمون نوازیش نیستی

یا شاید یه دردی داره ک نمیخواد تو رو با خودش شریک کنه تو درد و رنجش

یا هر چی...

حق گله هم نداری. 

اراده کرده بود بهت لطف کنه، حالا اراده کرده دیگه لطف نکنه

از وسط کوچه پا میشی

خودتو میتکونی

به رهگذرهایی که شاهد خفتت بودن

به لباسات ک پاره و خاکی شدن

به دلت ک شکسته

به میوه ای که نیمه پوست گرفته بودی تا بخوری

به دری ک چن لحظه قبل اون طرفش بودی

یه نگاهی میندازی

لبخند میزنی

و میری

بقیه رو نمیدونم اما من

مهمونی اینجوری خیلی دوست دارم

دفعه بعد هم ک دعوت بشم

با شوق دعوتشو قبول میکنم

خودمو برای پرت شدن تو کوچه آماده میکنم :)



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۳:۰۱