خواهر
بچه که بودم همیشه این فکر آزارم میداد که بهم ظلم شده و اجازه ندادن بچگی کنم و خیلی زود برام یه خواهر آوردن
وقتی توی مدرسه با مفهوم سال و ماه و شمارش آشنا شدم
یکی از اولین چیزهایی که محاسبه ش کردم و همیشه جار میزدم
اختلاف سنیم با خواهرم بود
یک سال و سه ماه و سیزده روز
از این مقدار، 9 ماه هم کم میکردم و به مامانم گله میکردم که چرا وقتی من فقط 6 ماهم بوده یه بچه دیگه آوردین؟
و نگرفتن جواب درست باعث میشد رابطه م با خواهرم همیشه بد باشه
بهش به چشم یه رقیب یا کسی که اومده تا نذاره از زندگی لذت ببرم نگاه میکردم
یا همه چیزمون مثل هم بود
یا یکیمون داشت به اون یکی بابت اون چیزیمون که مثل هم نبود حسودی میکرد
و حتی سعی میکرد نابودش کنه
لباس عین هم تنمون میکردن و مردم فکر میکیردن دوقلوییم و این عصبیم میکرد
به شدت شیطنت میکرد و به من سفارش میکردن مراقبش باشم کار دست خودش و خودم نده و این عصبیم میکرد
همیشه دلم میخواست یه بلایی سرش بیاد
از ناراحتیش خوشحال میشدم
دوستاش رو دوست نداشتم
اگر خواسته یا ناخواسته لباس یا وسیله ای رو از من برمیداشت و استفاده میکرد دیگه اون وسیله رو استفاده نمیکردم
رفتام غلط بود اما از سر بچگی بود
و هیچوقت هیچکس سعی نکرد اصلاحش کنه و یادمون بده که همدیگه رو دوست داشته باشیم
بلکه گاهی حتی کاری میکردن که این حس بد و این رفتار غلط تو وجودمون تقویت بشه
نمیدونم یهو چی شد اما از یه جایی به بعد انگار مهرش نشست به دلم
انگار به خودم اومدم و دیدم که به اون حتی خیلی بیشتر از من ظلم شده
اون حتی کمتر از من بچگی کرده
درسته که زبونش نیش داره و خیلی وقتا وقتی پیشش هستم میشکنم و دم نمیزنم
اما مطمئنم که پشت سرم همون طوریه که جلوی رومه
و نقاب نداره
همونیه که نشون میده
برعکس من هر چی تو دلشه به زبون میاره و چیزی نگه نمیداره که تبدیل به کینه بشه
اصن بلد نیست از کسی کینه بگیره به دلش
اصلن بلد نیست با کسی قهر کنه و اگه هم برنجه خیلی زود یادش میره
و یکی از بزرگترین حسرتای اینجای زندگیم
اون روزای بچگیمون شده که با جنگیدن و دعوا و خراب کردن وسایل همدیگه و بردن آبروی هم پیش دوستامون حرومشون کردیم
و از مامان و بابام ممنونم که ناخواسته بهم همچین لطف بزرگی کردن و اجازه دادن خواهر داشته باشم
اگه نداشتمش چه خاکی باید به سرم میریختم؟
خدا برام حفظت کنه خواهرکم