یه ترکیب مسخره از دو کلمه ی مسخره، دپرس+افسردگی!
از این کلمه بیزارم، چون اولین بار از کسی شنیدمش که حالا خودش نیست ولی خاطرات تلخی ازش برام مونده. اینکه الآن با همه تنفری که از این کلمه دارم، باز ازش استفاده میکنم، برای اینه که بهتر از هر کلمه ی دیگه ای منظورمو میرسونه.
جوون تر که بودم، مثل یه دونه ی ذرت که حرارت دیده، پر از انرژی بودم که میخواست آزاد بشه و این انرژی وادارم میکرد به تلاش و دویدن و تکاپو. نمونه هاش زیاده، مثلن توی دبیرستان، عضو هیچ گروه و دسته ای نبودم، اما هر وقت قرار بود از بچه های بسیج تقدیر بشه از منم میشد؛ هر موقع قرار بود بچه های تیم تئاتر به اردو برده بشن، منم می بردن؛ هر وقت بچه های گروه سرود و نمایش اجازه داشتن برای تمرین سر کلاس نرن، غیبت منم موجه بود! توی دانشگاه هم کم و بیش همینطوری بود. دوستی نزدیک با اکثر اعضای سه تا از انجمن ها و دو تا از کانون ها و شرکت توی جلسات درون گروهی بسیج (بدون داشتن حتی کارت عضویت عادی) همراهی با بچه های رشته های دیگه توی اردوهای تخصصی مرتبط با رشته شون ... و خلاصه همه جا بودم و هیچ جا نبودم. اما ...