وقتی کسی وارد دهه چهارم زندگیش میشه و هنوز جفت خودشو پیدا نکرده
یه ترسی میفته به جونش
که اونو محتاط تر
حساس تر
زودرنج تر
و تو مواردی افسرده میکنه
اون
ترس از تنها موندن
نیست
بلکه
ترس از اینه که
مبادا برای فرار از تنها موندن
به بودن با کسی رضا بده
که از بچگی تو کابوساش میدید و هر وقت تو خواب میدیدش
با یه تبخال گنده رو صورتش
از خواب بیدار میشد