تولدم
من
نمیدونم یکی از چندین نفر یا چند هزار نفر یا چند میلیون نفری هستم توی دنیا
که روز تولدشون شاد نیستن!
شاید هم اصلن این ویژگی فقط توی من وجود داره.
اینش مهم نیست! چیزی که مهمه دلیلشه!
من هیچ وقت روز تولدم روز شادی برام نبوده :(
شاید دلیلش اینه که روز تولدم بیشتر از هر روز دیگه ای متوجه گذر عمر و بی ثمر طی شدنش میشم.
بعضی سالها، بیست و هشتم فروردین فقط یه روز کسل کشنده (!) بوده برام و بعضی سالها با اتفاقات بدی هم همراه شده
مثلن: تولد شش سالگیم رو در حالی جشن گرفتیم که روز قبلش به خاطر یه فضولی!!! روغن داغ پاچیده بود به صورتم و چونه م سوخته بود و تاول بزرگی تو تمام عکس ها روی چونه م هست! بعد از مراسم هم بین مادر و پدر و عمه م به خاطر آرایش کردن منی که فقط 6 سالم بود دعوای خاطره انگیزی راه افتاد که هنوز از یادم نرفته
یا تولد پونزده سالگیم که با دوستای دبیرستان تو کتابخونه ی مدرسه جشن گرفتیم. به جای کیک، از شیرین عسل و به جای شمع از کبریت استفاده کردیم. تا اینجاش خوب بود و همراه کلی خنده و شادی و مسخره بازی، اما یهو بغض بهترین دوستم ترکید و بعد که دلیلشو جویا شدیم فهمیدم داره برا همیشه میره یه شهر دیگه و اون شیرین عسل نصیب گربه ها شد.
یا تولد بیست سالگیم که سر یه شوخی مسخره، خواهر و برادرام با هم دعواشون شد و به خاطر این دعوا همه مون تنبیه و جریمه شدیم و تلخ ترین کیک تولد عمرم رو اون سال خوردم و هر تکه ایش رو به زحمت بلعیدم.
مپدربزرگم هم دو سه روز قبل از تولد 26 سالگیم نفس آخرو کشید.
و خلاصه
امروز رو با همه ی خاطرات تلخ و شیرینی که برام یادآوری میکنه، به خودم تبریک میگم. :) :} :]