گاری یادها
متأسفانه یا خوشبختانه من آدم به شدت خاطره بازی هستم. از همونایی که به دردنخور ترین و خارترین چیزها رو هم دور نمیریزن به امید اینکه حتی اگه یه روزی به کار نیاد، لااقل با دیدنش کلی خاطره براشون زنده بشه.
کلی از این خارهای خاطره انگیز به دلایلی از دسترسم دور مونده بودن برای 3-4 سال. تا اینکه دیروز وقتی دنبال چیزی میگشتم رفتم سراغشون. از تقویم جیبی سال 83 که توش تاریخ امتحانهای پایان ترم و تاریخ تولد دوستای صمیمی اون موقع م که الان سالهاست ازشون بی خبرم و تاریخ اتفاق های مهم اون سال رو یادداشت کرده بودم تا دفتری که زمان دبیرستان توش سوالایی که دوس داشتم تو جلسه خواستگاری از فرد مورد نظر بپرسم رو نوشته بودم و کلی چیز دیگه اونجا داشتن خاک میخوردن.
با دیدن هر کدومشون یه حس و حالی بهم دست میداد که اصلن قابل توصیف نیست. با بعضیاش بغض میکردم؛ به بعضیاش میخندیدم، از بعضیاش چندشم میشد و برای بعضیاش آهِ توأم با حسرت میکشیدم. دفتر شعرم؛ جزوه های دبیرستانم؛ دفتر خاطرات دوران دانشجوییم؛ کلی کتاب و کلی یادداشت و یه سری عکس و ...
چنان غرق تماشا و خاطره بازی شدم که وقتی به خودم اومدم فهمیدم دو ساعت بیشتره که تو سرما نشستم کف انباری و دارم اشک میریزم. داشتم حساب کتاب میکردم. حساب میکردم ببینم چند سال پیش فکر میکردم که چند سال بعد اینجایی باشم که الان هستم یا نه!
نتیجه حساب کتابم این شد که تو این 32 سال که از قدم گذاشتنم تو این دنیا میگذره، فقط 16 سالشو زندگی کردم. حدود 12 سالشو که خواب بودم. 4 سال هم تو کلاس های مختلف، چیز یاد گرفتم و باقیش پوچِ پوچ، تباهِ تباه! همش هدر رفته.
نتیجه حساب کتابم یه کارتن زباله شد! خاطره هایی که فکر میکردم یه روزی از یادآوریشون لذت ببرم؛ داشتن یادم مینداختن که چقدر به خودم بدهکارم و مجازات این یادآوری، تبدیل شدن به زباله بود.
یادم باشه خاطره اسباب بازی نیست. خاطره آینه ی دقه! خاطره برای یادگاری نیس؛ خاطره گاری یادهاست که اگه چرخاش سالم باشه همیشه در سفره و همیشه داره میره و هیچ جا برای مدت طولانی نمیمونه