قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

قصه با غین!

قصه های واقعی، قصه های مجازی، قصه های من

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۱/۲۹
    4*4

هم سکوت بی جا بده

هم حرف زدن بی موقع

اصن به قول سعدی: دو چیز طیره عقل است

دم فرو بستن

به وقت گفتن و

گفتن

به وقت خاموشی

اما!!!

با همه احترامی که برای جناب سعدی قائلم باید بگم:

هیچ وقت لطمات احتمالی سکوت بی جا، به گرد پای صدمات حرف زدن های بیجا و بی موقع نمیرسه

درود به روباهِ خروس دزدی که گفت:

نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود


اگه کفر نبود میگفتم ای کاش لال بودم

اما حالا از اونجا که نمیشه کلن هیچی نگم، میگم:

خدایا شعور اینکه کی و کجا و چطور حرف بزنم و کجا سکوت اختیار کنم بهم عنایت کن

به حق اولیای بر حقت 🙌🏻😢😞

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۶

وقتی کسی وارد دهه چهارم زندگیش میشه و هنوز جفت خودشو پیدا نکرده

یه ترسی میفته به جونش

که اونو محتاط تر

حساس تر

زودرنج تر

و تو مواردی افسرده میکنه

اون

ترس از تنها موندن

نیست

بلکه

ترس از اینه که

مبادا برای فرار از تنها موندن

به بودن با کسی رضا بده

که از بچگی تو کابوساش میدید و هر وقت تو خواب میدیدش

با یه تبخال گنده رو صورتش

از خواب بیدار میشد

DEP-pishi
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۹

مهمونی 

خیلی خوبه. 

مخصوصن اگه با دعوت رفته باشی

عزیز میشی، ازت پذیرایی میشه، کار و زحمتی هم ک به عهده ت نیست...

اگه از قبل هم عزیز بوده باشی که دیگه قابل وصف نیست خوشی مهمونی

اما...

یه وقتایی از طرف کسی دعوت میشی که عزیزش نیستی!!! 

یا به زور خودتو تو زندگیش و دلش جا کردی

یا یه رابطه کاری یا فامیلی به هم وصلتون کرده

یا از این آدماس که با همه مهربونه حتی اگه عزیزش نباشن...

چی میشه ک دعوت میشی؟

یا احساس دین و تکلیف نسبت بهت داره

یا یه نسبت خونی یا قومی به پشتوانه یه سری سنت و رسم و تعارف باعث میشه تو رو دروایسی قرار بگیره

یا از ترحم و لطف کردن و بزرگی کردن خوشش میاد و واسه اینه که دلش میخواد پذیرای تو باشه

یا هر چی...

با کلی ذوق و شوق میری که شاهد مهمون نوازی کسی باشی که دعوتت کرده

اولش خوبه

مهمونیه خب...

عزیزی، پذیرایی میشی، احترام میبینی...

اما ...

یهو به خودت میای میبینی وسط کوچه ای!!!

چرا؟

صاحب خونه شاید از لطف خسته شده

یا شاید اعصابش از جای دیگه خط خطیه

یا شاید مهمون عزیزتری داره براش میاد

یا شاید توی تو چیزی دیده حس کرده لایق لطف و مهمون نوازیش نیستی

یا شاید یه دردی داره ک نمیخواد تو رو با خودش شریک کنه تو درد و رنجش

یا هر چی...

حق گله هم نداری. 

اراده کرده بود بهت لطف کنه، حالا اراده کرده دیگه لطف نکنه

از وسط کوچه پا میشی

خودتو میتکونی

به رهگذرهایی که شاهد خفتت بودن

به لباسات ک پاره و خاکی شدن

به دلت ک شکسته

به میوه ای که نیمه پوست گرفته بودی تا بخوری

به دری ک چن لحظه قبل اون طرفش بودی

یه نگاهی میندازی

لبخند میزنی

و میری

بقیه رو نمیدونم اما من

مهمونی اینجوری خیلی دوست دارم

دفعه بعد هم ک دعوت بشم

با شوق دعوتشو قبول میکنم

خودمو برای پرت شدن تو کوچه آماده میکنم :)



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۰۳:۰۱

ی فازی از زندگی هست

ک وقتی واردش میشی برای خیلی ها دوس داشتنی تر میشی

من اسمشو گذاشتم فاز "به جهنم" 

اینجوریه ک نه چیزی عصبانیت میکنه

نه از چیزی میرنجی

نه درمورد چیزی مخالفت میکنی

کلن نسبت به همه چیز بی تفاوت میشی

شاید دیگران فکر کنن ک حالت خوبه که اینطوری شدی

یا فکر میکنن چقدر صبور و دل گنده شدی

اما فقط خودتی که میدونی این بی تفاوتی

زندگی نیست

مردگیه



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۳

یه حس و حالی هس

همیشه با آدمه ها

ولی یه وقتهایی مث ماه رمضون ها، بیشتر نمود پیدا میکنه

من اسمشو گذاشتم

"عوضی بازی های دلم"

برای نمونه:

ظهر یک روز از ماه مبارک که تف به ریا روزه دار هستم

یهو چنان گرسنگی بهم فشار میاره که انگار چند ماهه هیچی نخوردم و اگه یه ذره دیگه سست عنصر بودم

حتمن در جدال با شیطان و شکم شکست میخوردم (چقدر ش... :) ) و سراغ گناه روزه خواری میرفتم!!

اما همون روز و بعد از کلی شکیبایی، نزدیک اذان مغرب که میشه، چنان نسبت به هر چیز خوردنی سیر و بی میل میشم که انگار تازه همین چند دقیقه پیش از سر میز پاشدم و یه بره شکم پر توی معده م در حال هضم شدنه!

یا یه وقتی انقدر تشنه هستم و عطش دارم که حس میکنم در شرف ترک خوردنم، حالا به هر دلیلی آب دم دست نیس یا نمیشه که بخورم 

ولی یه کم بعد ک آب فراهم میشه یا اون مانع برطرف میشه، کاملن سیرابم :|

یا توی روز انقدر خوابم میاد که به هیچ کار نمیرسم و مدام در حال چرت زدنم. اما شب که میشه مدام از این پهلو به اون پهلو تغییر موضع میدم و توی سرم کل کارای نا تمام روز رو تکمیل میکنم. 

خب این اگه اسمش عوضی بازی نیست پس چیه؟

 

 

حالا در ابتدای چهارمین دهه از زندگیم باز دلم داره عوضی بازی در میاره!

یه زمانی که تکلیف خویشتن داری بود، این دله تو جاش بالا پائین می پرید و آدمو به سمت لغزش هُل میداد!اما حالا هرچی میگذره، از خواستنی های اون زمان بیشتر سیر و دل زده میشم

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۲۱

دلم میخواد یه روزی برسه

انقدر بی عار و بی خیال و بی تفاوت و آروم بشم

که نه صدای فین فینِ بالا کشیدن آب بینی سرماخورده های توی مترو، چنگ بکشه به اعصابم

نه بوی نفس های راننده تاکسی که درست لحظه ای قبل از حرکت کردن سیگارشو پرت کرد توی خیابون، سرمو به درد بیاره

نه حرکات مکرر فک خانم سانتالی که تو مترو کنارم نشسته و دو سه تا آدامس رو هم زمان داره با شدت میجوه و پدرشو در میاره، روانیم کنه

نه صدای کیبرد گوشی خواهرم موقع تایپ تو تلگرام و صدای دینگ دینگ ارسال و دریافت پیامش، به جنون بکشه حالمو

نه وقتی همکارم مدام و مکرر سیفون حنجره ش رو میکشه به سرم بزنه سرمو بکوبم به دیوار!!!

 

میدونم اون روز نمیرسه مگه با مرگم K

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۷

اومد گفت:

گاوم زائیده، باید از این به بعد روی پای خودم وایسم

نفهمیدم چی می گفت

اما وقتی رفت


تازه فهمیدم زائیدن گاو چه جوریه

وایسادن روی پاهای خودت چه جوریه

چون با رفتنش 

هم گاوم زائید

هم مجبور شدم روی پاهای خودم وایسم

شاید از زندگی اون هم یکی 

همینطور یهویی رفته!

ک حالا گاوش زائیده

که حالا باید روی پای خودش وایسه!!

دیر فهمیدم معنی حرفاشو

کلن همیشه چیزای مهمو

 یه کم دیر می فهمم ;]



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۶

دارم نفس میکشم هنوز

 

ولی نفس کشیدن که زندگی کردن نیست

 

شاید مُردم، هنوز داغم نمیفهمم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷

من

نمیدونم یکی از چندین نفر یا چند هزار نفر یا چند میلیون نفری هستم توی دنیا

  که روز تولدشون شاد نیستن!

شاید هم اصلن این ویژگی فقط توی من وجود داره.

اینش مهم نیست! چیزی که مهمه دلیلشه!

من هیچ وقت روز تولدم روز شادی برام نبوده :(

شاید دلیلش اینه که روز تولدم بیشتر از هر روز دیگه ای متوجه گذر عمر و بی ثمر طی شدنش میشم.

 بعضی سالها، بیست و هشتم فروردین فقط یه روز کسل کشنده (!) بوده برام و بعضی سالها با اتفاقات بدی هم همراه شده

مثلن:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۸

بَرَره، اسم یه شهر کوچیک عجیب و غریب با مردمی عجیب و غریب تر بود که زائیده ی تخیلات مهران مدیری و تیم نویسندگانش بود. انقدر آداب و رسوم مردمش خاص و حیرت آور بود که گاهی فکر می کردیم این یه تکه از مریخه که جدا شده و افتاده روی زمین. زبونشون، تعاملاتشون، مراسمات مختص ازدواجشون، کشاورزیشون، نژاد پرستی و تاریخ سازی شون، جنگ و تجارتشون، آثار باستانی شون، مملکت داریشون و خلاصه همه ی کارهاشون مختص خودشون بود و انحصاری!!

تو خیلی از قومیتها؛ به سختی یه غریبه رو داخل جمعشون میپذیرن، خیلی از مردم دنیا، تابع سنت های خاص و بعضن دور از عقل، توی مسائل مختلف هستن، خیلی ها هم هستن که برای موفقیت و طی کردن سریع پله های ترقی، تنها روش هایی که بلدن سواری گرفتن از گُرده ی دیگران و چاپلوسی صاحب منسب هاست! اما برره ای ها توی این موارد رکورد دار و صاحب سبک بودن. شاید هم اهالی منطقه یا شهر یا کشوری، توی یک یا دو مورد از اینها، از برره ای ها هم پیشی گرفته باشن اما هیچ نقطه ای روی زمین نیست که تمام این ویژگیهای اعجاب آور رو یک جا داشته باشه!

مدتیه متوجه شباهت های باور نکردنی زیادی بین محله ای که توش ساکن هستیم با برره شدم.

 مثال میزنم:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۰۱